عشق هر روز از یک جا سرِ آغازیدن میگیرد. یک روز از عطر خوش لوبیاهای سبز تازه که آهسته در تابه سرخ میشوند. گاهی از بوی بادمجان کبابی. یک روز از تماشای عاشقانه تابلوی خوشنویسی برادر جان، با نور ملایمی که به خطوطش تابیده. وقتی از حرارت دلچسب یک استکان چای شیرین شده با عسل. یک روز از قدمهای سنگین و آهسته میان سبزیجات تازه و معطر چیده شده در ترهبار. گاهی از نوازش شورانگیز برگ نوی یک گیاه در گلدان یا خنکای مطبوع صبحگاه جمعهی اتوبان وقتی حاشیه سبزش آبیاری میشوند. یک روز از مهربانی معصومانهی تو؛ و هر روز از حرکتهای دلبرانهی فرشتههای پاک، در میانهی نور و شور و موسیقی.
من خود را دوست دارم، روی خود کار میکنم و خودسازی میکنم تا بتوانم با تمامیت و سرشار بودن خود به تو نزدیک شوم. من از خود مراقبت میکنم تا تو مجبور نباشی این کار را برای من انجام دهی. با سرشار بودن است که میتوانم به خاطر تو خود، هدایا، محبت و تلاشم را بخشش کنم. من تنها کسی هستم که عهدهدار خود و در نهایت مسئول خود و سلامت خود هستم. از این رو من به عنوان مباشرِ بزرگترین موهبتی که به من ارزانی شده است، یعنی زندگیام، باید مراقبِ سلامت جسم، آرامش خاطر و سلامت عقلانیام باشم و طوری رفتار کنم که مورد تایید و پذیرش خود باشم. بنابراین زحمت این کارها را از دوش تو برمیدارم و از این رو واقعاً میتوانم به تو خدمت کنم بی آنکه نیاز داشته باشم تو به من خدمت کنی».
از کتاب تربیت بدون فریاد/ هال ادوارد رانکل
درباره این سایت